امشب از این شب تاریک مجالی خواهم
تا بخوانم تنها و بگریم خاموش
تا برآرم فریادو بگویم افسوس
گر چه من غمگینم
گر چه دور از تو شدم در قفسی زندانی
قفسی تیره و تار
که ندارد حتی،روزنی راه فرار
ونبارد بر آن قطره بارانی
یا نگهبانی که فریبم اورا
و به مرگ خود از این درد رهایی یابم
و بخندم اورا
گر چه یک عمر گذشت
گرچه بودم همه در حسرت یک لحظه ناب
تا ببینم شایداز روی تو در قله خواب
ولی افسوس ندیدی من را
و ترا میبینم که شکتی من را
گرچه قلبم سوزد بی صدا در نفس آتش تب
زیر لب میگویم :
((ببین چه تنها شده ام بی تو در این خلوت شب))
ببین که جز آه نباشد درمان
و به جز اشک نبارد باران
گرچه رفتی و مرا ،دست و پا بسته رها کردی
بی صدا رفتی و از دور نگاهم کردی
لیکن ای یار چه پنهان از تو
که تنهایی مرا دیدی
اشک مرا دیدی و مستانه به آن خندیدی
تو ندیدی اما ،که خدایی دارم
ورچه از غصه زبانم بسته است
در دلم شورو نوایی دارم
نشنیدی هرگز که صدایت کردم
نشنیدی حتی حرف آخر را هم
امشب از این شب مجالی خواهم
حرف آخر را بنویسم بر ابر.....
بسپارم بر باد.....
و به پرواز آیم
تا که شاید روزی تو ببینی انرا
که نوشته است بر ان بس روشن
آرزویم این استکه نبینی هرگز
((وزگاری چون من))
پس ترا میبخشم
کوله باری بردوش
روزگار خسته .خاموش
به خلوت میرفت
زیر لب مزمه میکرد که ای دور از من:
تونیایی،دگرم هیج خبر!
و نبینی دگرم هیج اثر....!